غزل پندیات
واى ازآن دل كه درى رو به خدا باز نكرد تا فــراسوى ملك، همت پـرواز نـكـرد بال نگشود و خيال و سر پرواز نداشت با شهيدان خدا زمـزمـه اى سـاز نكرد در حصار تن خود ماند و وجودش پوسيد خطر عشق نكرد و سفـر آغـاز نـكـرد ديد نجواى شب و حادثه و سـوز دعـا پَر به خـلـوتـكـدۀ زمـزمـه ها باز نكرد عـرق شرم به پيشانى خود، هيچ نـديـد خويش را با نفس لاله هـم آواز نـكـرد بارها شـاهـد خـاكـسـتـر نخلى سرسبز بود اما سـفـرى آن طــرف راز نـكـرد اى صدافسوس كه اين فرصت بشكوه گذشت مى توانست ولى حيف كه اعجاز نكرد |